فاطمه یکتافاطمه یکتا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه سن داره

نی نی نقلی من و بابا

21 رمضان تولد قمریه نقلی

يادش بخير پارسال شب احياي ١٩ ام با وجود اينكه كمي درد داشتم رفتم مسجد دانشگاه ( ساك زايمانمم بردم)  اصلا نميتونم بگم شب خوبي بود  هوا خيييييييلي گرم بود و منم تو حياط رو موكت نشسته بودم دوستم هم كه بچش چهل روزش بود پيشم بود درد و درد و درد ولي قابل تحمل بود بعدش هم تموم شد فرداي اون روز رفتم خونهي مامانيناچون محمد امين ميترسيد من رو خونه تنها بذاره احياي شب بيست و يكم هم خونه ي مامانينا بودم ولي محمد امين رفت مسجد دوباره دردام شروع شد جديدتر و جدددي تر رفتم تو اتاق خيييييلي سخت بود بك يا الله بك يا الله بك يا الله صدايي بود كه از تلويزيون مي اومد و منم به سختي باهاش تكرار ميكردم سحر محمد ا...
28 تير 1393

تداركات

 خيييييلي عذاب وجدان دارم كه نميتونم روزه بگيرم احساس ميكنم هيچي از ماه رمضون عزيز نفهميدم اين روزا تمام خاطرات ماه رمضون پارسال ريز به ريز برام ياد آوري ميشن روزاي آخر بارداري و انتظار و انتظار وانتظار.... خاطرات شيريني هستن الان هم كه همش در تدارك تولد هستم ديروز رفتم خونه ي مامانينا و خواهر فاطمه هم مرخصي گرفته و اونجا بود خلاصه نشستيم با هم با كلي مقواهاي رنگي رنگي و قيچي و ...  يه عالمه گل بريديم خيييلي هم كيف داد جوري كه مامانم هم آخرش  گفت واي منم هوس كردم و بهمون پيوست داداشه گلم هم كمكمون ميكرد هنوز هم كلييييي كار دارم خدا كنه همه چي خوب پيش بره خيييلي براش شوق و ذوق دارم تازه هي طرها...
25 تير 1393

عكاسي من....

اين عكسا رو با به سختي اي گرفتم نقلي خوابش ميومد و همكاري نميكرد فقط هم تو تختش ميشد گيرش انداخت و عكس گرفت واسه همين همه عكساش تو تختشن تازه تو تختشم همش ميخواست با اين دلينگ دلينگياي بالاي تختش بازي كنه و هيچ توجهي به من نشون نمضيداد آخر سر هم انقدررررر اين آويزرو كشيد كه كندش نقلي خانوم امروز يه كار خطرناك كرد كه كلي من و باباش رو ترسوند ميزي كه تلفن روش بود و يه دست شيشه ايه رو انداخت زمين و خوشبختانه روش نيفتاد ولي من از صداش سكته كردم علاقه ي خاصي به سيم شارژر و لپ تاپ داره خييييلي بامزه با دهنش يه صداهاي بامزه اي در مياره و اداي خيييلي از كارامون رو به سرعت انجام ميده ديشب لحافش رو ميذاشت رو سرش و ...
18 تير 1393

نظر بدهيد....

ميخوام واسه تولد يه سالگي نقلي جونم يه عكس خيييييييلي خوشگل انتخاب كنم ولي خب همه ي عكساش به نظر خودم قشنگن حالا تصميم گرفتم از شما كمك بگيرم  به نظر شما كدوم عكسش از بقيه قشنگتره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ واسه عکسا شماره میذارم که راحتتر باشه انتخابش 1) 2) 3) 4) 5) 6) 7) 8) 9) 10) 11) 12)   ...
18 تير 1393

دندونكم....

بالخره فاطمه يكتا در سنيازده ماه و نه روزگي دندون درآورد دو تا نقطه ي سفيد خيييييلي قشنگرو روي لثه ي كوچولوش ديدم هر دو تا دندون پاييني با هم دارن در ميان ديگه داشتم نگران ميشدم يه بچه همسنش ديده بودم كه هشت تا دندون داشت و نقلي يه دونه هم نداشت همش خودم رو سرزنش ميكردم كه به خاطر كمبود كلسيم در دوران بارداريمه كه نميتونستم شير بخورم البته همه بهم ميگفتن كه ربطي نداره ولي خب من بازم نگران بودم
18 تير 1393

كلاغ پَر....

نقلي جونم باهامون كلاغ پر بازي ميكنه واي خييييلي بامزه اس انگشت كوچولوش رو مياره ميذاره پيش انگشت من و باباش و وقتي دستامرن رو ميبريم بالا اونم مياره بالا و ميگه تَر يه وقتاييي هم انگشتش  رو زمين ميمونه و با تعجب به دستاي من و شوهر جان نگاه ميكنه يا اينكه انگشتش رو بر ميداره و ميذاره تو دهنش و در اون لحظس كه من يه جييييييغ بلند ميزنم ولهههش ميكنم آخرش هم بامون دست ميزنه امروز صبح نقلي زودتر از من بيدار  شد و برا خودش رو تخت كنار من بازي ميكرد از لاي چشمام ديدم كه داره تهايي كلاغ پر بازي ميكنه انگشتش رو ميبرد تو هوا و ميگفت تر بعدش هم تند و تند دست ميزد منم بلند شدم و دوباره لههههش كردم ديشب تا دير وقت بيدار بود...
16 تير 1393

افطاري...

چه قدر افطاري هاي ماه رمضون رو دوست دارم واقعا كه يه تفريح عاااااالي برام محسوب ميشن امشب خونه ي مامانمينا همگي افطار دعوت بوديم با داييا و خاله ومامان بزرگ و.... واي كه چه قدر خوش گذشت نقليه گلم هم يه كار خيييلي بامزه كرد خودش رفت و هدي دختر پسر داييم رو كه دو سالشه گرفت و بوسيد بوس واقعيي( تا حالا هر وقت بهش ميگفتيم بوس كن فقط يواش مي اومد لباش رو ميذاشت رو لپمون ولي اين دفعه واقعا بوس ميكرد)  هداي طفلكي رو دو دستي گرفته بود و ملچو مولوچ ميبوسيد اونم بهش ميگفت بوسم نكن تا آخر مهموني هم كه فاطمه يكتا ول كنش نبود هي ميرفت پيشش اونم ازش فرار ميكرد ما هم ميخنديديم فردا مهمون دارم از قبل ميدونستما ولي يادم رفته...
14 تير 1393

۱۱ماهگی نقلی

واقعا نقلی جونم یازده ماهش تموم شد برای خودم خییلی عجیبه... با اینکه بچه داری سخته ولی بازم زود گذشت نقلی جونم هم واقعا دیگه داره نشون میده که نزدیک به یک سالشه وکار های بچه های بزرگ رو انجام میده... چیزایی که میخواد رو با اشاره ی دستش نشون میده بعضی اوقات به سوالاتمون هم با زبون خودش جواب میده شنبه صبح شوهر جان از جده اومد و خدا رو شکر خییلی هم بهش خوش گذشته بود نقلی وقتی باباش اومد خواب بود شوهر جان هم رفت و پیشش خوابید نقلی بیدار شد و باباش رو دید که پیشش خوابید و خییییییلی بامزه شروع کرد با صدای بلند  شروع کرد به خندیدن بعدش هم همینجوری صورتش رو میمالوند به باباش و میرفت تو دلش خیلی صحنه ی دیدنی ای بود یکشنبه م...
12 تير 1393

روزهاي نبود شوهر جان ٢

فردا صبح زود شوهر جان برميگرده اين ده روزي كه خونه ي مامانينا بودم با اينكه خيييلي  دلتنگ شوهر جان بودم ولي واقعارخوش گذشت و خاطره انگيز بود دوشنبه خواهراي گلم مرخصي گرفتن و اومدن خونه ي مامانينا كه پنج تايي رفتيم خريد( سه تا خواهر با نقلي و طاها)  خييلي خوش گذشت پنج شنبه شام خونه يمامان بزرگينا دعوت بوديم نقلي هم تو اين يه هفته واقعا شاد بود ناناي  كردنش  ديگه حرفه اي تر شده و وقتي ميخواييم بريم باي باي ميكنه و ميگه دَدَ وقتي هم ازش بپرسيم كجا بريم ميگه دَدَ امروز هم خواهر جونام اينجا بودن و كلي حرفيديم ...
7 تير 1393
1